داستانی درباره «تابستان» به قلم یوسف یزدیان وشاره
داستان زیبای زیر توسط یوسف یزدیان وشاره برای شما نوجوانان عزیز نوشته شده است. باهم آن را بخوانیم.
خوش حال بودم که امتحانات کلاس ششمم تمام شده بود؛ ولی چقدر خسته بودم. روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف نیمه تاریک اتاقم زل زده بودم. غرق در آرزوهای دور و دراز خودم به ایام تابستان فکر می کردم. این که حالا از فردای تعطیلات باید چکار کنم، تمام هوش و حواسم را با خودش برده بود...
گیج و منگ بودم. نمی دانستم چرا خانه ی ما یک مرتبه شلوغ شده بود. نمی دانستم از کجا فهمیده بودند امتحانات داداش کوچولویشان کی تمام شده و کی تعطیل شده ام که سروکله ی همه ی شان یک مرتبه پیدا شده بود. داداش کریم و زن داداش و بچه های شلوغ کارشان - که قربان شان بروم - آمده بودند.
آبجی فهیمه و آقاعماد هم با فرزاد کوچولوی زبل و خندان شان از راه رسیده بودند. سه تا بچه قد و نیم قد بودند که دلم برای شان یک ذره شده بود و دوست داشتم باهاشان بازی کنم. یکی شان داد می زد عمو کوچیکه، آن یکی داد می زد دایی کوچیکه. انگار من بیچاره اسم نداشتم. یکی از روی کولم بالا می رفت. یکی موهای سرم را می کشید. یکی می خواست اسبش بشوم و تاخت ببرمش. آن یکی می خواست برایش میو میو کنم و دور اتاق بچرخم. عمو کوچیکه یا دایی کوچیکه هم که نمی خواست دل هیچ کدام شان بشکند. خلاصه همین طور شیهه می کشیدم و ونگ ونگ می کردم که یک دفعه دیدم همه ی چشم ها به من و حرکاتم دوخته شده و همگی دارند در باره ی ایام فراغت تابستان من حرف می زنند. خودم را زده بودم به نشنیدن و سفت و سخت دنبال سرگرم کردن بچه ها بودم.
داداش کریم می گفت: «ای کاش من جای این بچه بودم و هر روز تابستان می رفتم کلاس زبان! تو رو خدا نگذارید این بچه سه ماه تابستان برای خودش عاطل و باطل بچرخد. بفرستینش کلاس زبان!»
داداش کریم همین طور برای خودش اسم کلاس ها را ردیف می کرد و امتیازات شان را می شمرد؛ ولی من بیچاره هی حرص می خوردم که: «باباجان! تازه از کلاس و درس و مشق آزاد شده ام... بگذارید نفس تازه کنم...»
زن داداش سر تکان می داد و می گفت: «آن وقت ها که دانش آموز بودیم چقدر غافل بودیم. حالا حسرت می برم به کسانی که وقت آزاد دارند و کتاب داستان می خوانند. تابستان و تعطیلاتش جان می دهد برای خواندن کتاب داستان. من جای تقی بودم تعطیلات تابستان را دربست می گذاشتم برای داستان خواندن.»
حرف به این جا که رسید، آبجی فهیمه قاه قاه خندید و گفت: «زن داداش! تو هم حوصله داری ها... آخر کتاب داستان خواندن هم شد کار؟! آن ها که کتاب خوانده اند کجا را گرفته اند؟! تقی باید برود دنبال کسب و کار امروزی!» بعد آهی کشید و ادامه داد: «افسوس... افسوس که پابند اداره و کارِ خانه و بچه داری شده ام... اگر من به جای این بچه بودم می دانستم الآن چکار کنم!»
زن داداش گفت: «حالا مثلاً چکار می کردی؟!»
آبجی فهیمه نگاهی به آقاعماد کرد که سرگرم صحبت با داداش کریم بود و آهسته گفت: «نمی دانی پیتزایی ها الآن چه درآمدی دارند... دوست داشتم پیتزا پزی باز می کردم. چرا باید بچه تنبله ی جاریِ من برود توی این کار... تقی ما که خدا نکرده افلیج نیست که از پس این جور کارها برنیاید!»
داداش رحیم که انگار حرف هایی که از زن داداش شنیده بود برایش گران تمام شده بود، خمیازه ای کشید و گفت: «آبجی فهیمه راست می گوید. کلاس رفتن و کتاب خواندن خوب است؛ ولی از هیچ کدام شان پولی درنمی آید. درست است که خیلی از کارهای امروزی توی بورس هست، ولی هیچ کاری الآن به کار موبایل فروشی نمی رسد. تقی را باید یک جوری بفرستم توی دست و پای موبایل فروش ها تا از حالا سررشته ی این کار دستش بیاید!»
بابا آمد وسط و مثل همیشه با خنده گفت: «ماشاءالله ماشاءالله آقا تقی ما دیگر بزرگ شده... می تواند بیاید دم دست خودم توی کله پزی... شماها که هیچ کدام تان نیامدید توی این کار نون و آبدار... دل به کار بدهد قول می دهم نانش توی روغن باشد...!»
موقع نطق بابا به یاد کله های سفیدشده ی گوسفندها افتاده بودم که داشتند توی پاتیل های کله پزی قل قل می خورند. دیگر داشت حالم به هم می خورد که مامان نگاه تندی به بابا انداخت و گفت: «همین که نان خودت توی روغن است کافی است. از آن اول زندگی تا حالا قدر آب ماسیده به خورد زن و بچه ات داده ای که دیگر هیچ وقت هوس کله پاچه نکنند... به نظر من هیچ چیز بهتر از سبزی فروشی توی محله نیست. به شرطی که آقا تقی به حرف من گوش کند، خودم هر روز می روم چندکیلو سبزی می خرم. می نشینیم با هم پاک شان می کنیم، بسته بسته می کنیم و می دهم ببرد سر چهار راه بفروشد.»
عجیب است. من از هیچ یک از این کارهایی که برایم ردیف می کنند بدم نمی آید؛ حتی اگر مامان جان اصرار داشته باشد، سبزی فروشی هم می کنم؛ ولی هیچ کس نیست از خود من بپرسد چه کاری دوست دارم چه کاری دوست ندارم. از بس عصبانی شده ام، یک دفعه بچه های بی گناه را از سر و کولم پرت می کنم پایین و شروع می کنم به داد و هوار: «من کلاس زبان نمی روم... پیتزا فروشی دوست ندارم...!»
عجیبتر این است که هرچه داد می زنم کسی نگاهم نمی کند. انگار هیچ کس صدایم را نمی شنود. نه. این طور نیست... یک صدای دل نواز توی گوش هایم می پیچد که یک باره از عالم هپروتم درمی آورد: «تقی! مامان بلند شو... انگار خواب بد دیده ای... بلند شو مامان، میت رسم نمازت دوباره قضا شود!»
بعد از سلام نماز با خودم می گویم: «چه خوابی دیده ام. بابا که کله پزی ندارد... کله پزی برادران، روبه روی دکان عطاری باباست. ای کاش بابا کله پزی داشت و هر روز یک دل سیر کله پاچه می خوردم!»
این ها که خواب بود. حالا باید در بیداری تصمیم بگیرم در ایام تابستان چکار کنم. باید ببینم بیش تر به چه چیزی علاقه مندم و اگر نیاز به هزینه بود، جیب بابا را هم در نظر بگیرم. آیا به کلاس خط و نقاشی بروم، زبان بخوانم، الکتریکی کار کنم، بروم دم دست بابا توی عطاری یا فقط و فقط کتاب داستان بخوانم... ولی خودمانیم ها، باید یک یاعلی دیگر بگویم، آستین های همت را بالا بزنم و تابستان آفتابی ام را مملو از شور و غوغا کنم!
منبع: مجله باران
گیج و منگ بودم. نمی دانستم چرا خانه ی ما یک مرتبه شلوغ شده بود. نمی دانستم از کجا فهمیده بودند امتحانات داداش کوچولویشان کی تمام شده و کی تعطیل شده ام که سروکله ی همه ی شان یک مرتبه پیدا شده بود. داداش کریم و زن داداش و بچه های شلوغ کارشان - که قربان شان بروم - آمده بودند.
آبجی فهیمه و آقاعماد هم با فرزاد کوچولوی زبل و خندان شان از راه رسیده بودند. سه تا بچه قد و نیم قد بودند که دلم برای شان یک ذره شده بود و دوست داشتم باهاشان بازی کنم. یکی شان داد می زد عمو کوچیکه، آن یکی داد می زد دایی کوچیکه. انگار من بیچاره اسم نداشتم. یکی از روی کولم بالا می رفت. یکی موهای سرم را می کشید. یکی می خواست اسبش بشوم و تاخت ببرمش. آن یکی می خواست برایش میو میو کنم و دور اتاق بچرخم. عمو کوچیکه یا دایی کوچیکه هم که نمی خواست دل هیچ کدام شان بشکند. خلاصه همین طور شیهه می کشیدم و ونگ ونگ می کردم که یک دفعه دیدم همه ی چشم ها به من و حرکاتم دوخته شده و همگی دارند در باره ی ایام فراغت تابستان من حرف می زنند. خودم را زده بودم به نشنیدن و سفت و سخت دنبال سرگرم کردن بچه ها بودم.
داداش کریم می گفت: «ای کاش من جای این بچه بودم و هر روز تابستان می رفتم کلاس زبان! تو رو خدا نگذارید این بچه سه ماه تابستان برای خودش عاطل و باطل بچرخد. بفرستینش کلاس زبان!»
داداش کریم همین طور برای خودش اسم کلاس ها را ردیف می کرد و امتیازات شان را می شمرد؛ ولی من بیچاره هی حرص می خوردم که: «باباجان! تازه از کلاس و درس و مشق آزاد شده ام... بگذارید نفس تازه کنم...»
زن داداش سر تکان می داد و می گفت: «آن وقت ها که دانش آموز بودیم چقدر غافل بودیم. حالا حسرت می برم به کسانی که وقت آزاد دارند و کتاب داستان می خوانند. تابستان و تعطیلاتش جان می دهد برای خواندن کتاب داستان. من جای تقی بودم تعطیلات تابستان را دربست می گذاشتم برای داستان خواندن.»
حرف به این جا که رسید، آبجی فهیمه قاه قاه خندید و گفت: «زن داداش! تو هم حوصله داری ها... آخر کتاب داستان خواندن هم شد کار؟! آن ها که کتاب خوانده اند کجا را گرفته اند؟! تقی باید برود دنبال کسب و کار امروزی!» بعد آهی کشید و ادامه داد: «افسوس... افسوس که پابند اداره و کارِ خانه و بچه داری شده ام... اگر من به جای این بچه بودم می دانستم الآن چکار کنم!»
زن داداش گفت: «حالا مثلاً چکار می کردی؟!»
آبجی فهیمه نگاهی به آقاعماد کرد که سرگرم صحبت با داداش کریم بود و آهسته گفت: «نمی دانی پیتزایی ها الآن چه درآمدی دارند... دوست داشتم پیتزا پزی باز می کردم. چرا باید بچه تنبله ی جاریِ من برود توی این کار... تقی ما که خدا نکرده افلیج نیست که از پس این جور کارها برنیاید!»
داداش رحیم که انگار حرف هایی که از زن داداش شنیده بود برایش گران تمام شده بود، خمیازه ای کشید و گفت: «آبجی فهیمه راست می گوید. کلاس رفتن و کتاب خواندن خوب است؛ ولی از هیچ کدام شان پولی درنمی آید. درست است که خیلی از کارهای امروزی توی بورس هست، ولی هیچ کاری الآن به کار موبایل فروشی نمی رسد. تقی را باید یک جوری بفرستم توی دست و پای موبایل فروش ها تا از حالا سررشته ی این کار دستش بیاید!»
بابا آمد وسط و مثل همیشه با خنده گفت: «ماشاءالله ماشاءالله آقا تقی ما دیگر بزرگ شده... می تواند بیاید دم دست خودم توی کله پزی... شماها که هیچ کدام تان نیامدید توی این کار نون و آبدار... دل به کار بدهد قول می دهم نانش توی روغن باشد...!»
موقع نطق بابا به یاد کله های سفیدشده ی گوسفندها افتاده بودم که داشتند توی پاتیل های کله پزی قل قل می خورند. دیگر داشت حالم به هم می خورد که مامان نگاه تندی به بابا انداخت و گفت: «همین که نان خودت توی روغن است کافی است. از آن اول زندگی تا حالا قدر آب ماسیده به خورد زن و بچه ات داده ای که دیگر هیچ وقت هوس کله پاچه نکنند... به نظر من هیچ چیز بهتر از سبزی فروشی توی محله نیست. به شرطی که آقا تقی به حرف من گوش کند، خودم هر روز می روم چندکیلو سبزی می خرم. می نشینیم با هم پاک شان می کنیم، بسته بسته می کنیم و می دهم ببرد سر چهار راه بفروشد.»
عجیب است. من از هیچ یک از این کارهایی که برایم ردیف می کنند بدم نمی آید؛ حتی اگر مامان جان اصرار داشته باشد، سبزی فروشی هم می کنم؛ ولی هیچ کس نیست از خود من بپرسد چه کاری دوست دارم چه کاری دوست ندارم. از بس عصبانی شده ام، یک دفعه بچه های بی گناه را از سر و کولم پرت می کنم پایین و شروع می کنم به داد و هوار: «من کلاس زبان نمی روم... پیتزا فروشی دوست ندارم...!»
عجیبتر این است که هرچه داد می زنم کسی نگاهم نمی کند. انگار هیچ کس صدایم را نمی شنود. نه. این طور نیست... یک صدای دل نواز توی گوش هایم می پیچد که یک باره از عالم هپروتم درمی آورد: «تقی! مامان بلند شو... انگار خواب بد دیده ای... بلند شو مامان، میت رسم نمازت دوباره قضا شود!»
بعد از سلام نماز با خودم می گویم: «چه خوابی دیده ام. بابا که کله پزی ندارد... کله پزی برادران، روبه روی دکان عطاری باباست. ای کاش بابا کله پزی داشت و هر روز یک دل سیر کله پاچه می خوردم!»
این ها که خواب بود. حالا باید در بیداری تصمیم بگیرم در ایام تابستان چکار کنم. باید ببینم بیش تر به چه چیزی علاقه مندم و اگر نیاز به هزینه بود، جیب بابا را هم در نظر بگیرم. آیا به کلاس خط و نقاشی بروم، زبان بخوانم، الکتریکی کار کنم، بروم دم دست بابا توی عطاری یا فقط و فقط کتاب داستان بخوانم... ولی خودمانیم ها، باید یک یاعلی دیگر بگویم، آستین های همت را بالا بزنم و تابستان آفتابی ام را مملو از شور و غوغا کنم!
منبع: مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}